داستان های خالی برای دل های خالی!

مینویسیم تا نگویند نیستید!!!

داستان های خالی برای دل های خالی!

مینویسیم تا نگویند نیستید!!!

قلم خسته ای روی صفحات کاغذ فشرده میشد... دیگر تاب و توان نوشتن نداشت... هر بار که در دوات میرفت، دعا میکرد بار آخرش باشد. صاحب قلم اما خسته تر بود. خسته بود اما نیرویی دستش را به کار می انداخت تا بنویسد...
جوهر خودکارها و روان نویس های غربی، کم و بیش آزارش داده بودند... ماشین های تایپ، وحشیانه بذر افکارش را درو میکرد... صدای بوق ماشین ها هم به نحوی به باورهایش حمله میکرد.
جهان مدرن است... نمیتوان جلویش ایستاد، اما...
قلم مرد مرتب بالا و پایین میرفت. عقایدش روی کاغذ مجسم شده بود... نگاهی به نوشته اش کرد. دیگر هیچ چیز، حتی صدای بوق های همیشگی و صدای تق تق ماشین های تایپ نمیتوانست این افکار را بر هم بزند. افکارش زنده شده بود. خندید: «مینویسم... پس هستم»
اثر جوهر خودکارها رفت، اثر روان نویس ها هم، ماشین های تایپ هم دیگر رمق نوشتن نداشتند اما باور مرد دیگر از بین رفتنی نبود...
قلم داستان ما هم دیگر خسته نمیشد... دیگر جفای دوات و مرکب او را آزار نمیداد، دیگر خدا به اسمش قسم میخورد... چون دیگر قلمی بود در خدمت باور...
«ن وَالقَلَمِ وَ مَا یَسطُرون...»

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
پیوندهای روزانه

خنده های پدر بزرگ/ قسمت دوم

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۴ ب.ظ

صورتم میسوخت... چشم هایم را باز کردم ولی چیزی نمیدیدم. وحشت وجودم رو گرفت، به صورتم دست کشیدم، تمام صورتم رو پوشانده بودند حتی چشم هام هم پوشیده شده بود. تازه داشتم همه چیز رو به خاطر می آوردم، صدای انفجار، دود و ... حواسم در حال برگشت بود، درد به شکل صعودی در بدنم افزایش پیدا میکرد و به تدریج به تمام تنم سرایت میکرد تا اون لحظه از زندگیم تا این حد درد نکشیده بودم. فکر میکردم صورتم روی شعله باشه. از تمام وجود داد زدم، صدای پرستارها رو شنیدم که به سرعت به اطرافم اومدند و بهم آرام بخش تزریق کردند، دارو به سرعت اثر کرد، احساس کرختی میکردم با تمام وجودم میخواستم از اون بیمارستان لعنتی فرار کنم اما توانم لحظه به لحظه داشت کم میشد تا اینکه از حال رفتم.

با صدای گریه های مادرم بیدار شدم. بریده بریده صداش زدم، صدای گریه هاش بیشتر شد و دستش رو روی سرم گذاشت. آرامش بخش ترین لحظه بعد از اون انفجار حس کردن گرمی دست های مادرم بود. من هم به گریه افتادم. مادرم سرش رو روی سرم گذاشت و دلداریم داد. میدونستم که وضعم خیلی وخیمه اما با اینکه این موضوع رو میدونستم حرف های مادرم آرومم میکرد.

بعد از اینکه مرخص شدم فهمیدم که زنده موندنم یک معجزه بوده، ظاهرا خیلی شانس آورده بودم که انفجار به شاهرگم آسیبی نرسونده بود. وقتی به خونه برگشتم نازنین بیشتر از همه ازم پرستاری میکرد. میدونستم که خودش رو خیلی مقصر میدونه. شاید هم حق داشت ولی من دوست نداشتم که انقدر زجر بکشه. داستان اون روز رو برای کسی تعریف نکردم خیلی سعی داشتم که این موضوع مخفی بمونه. خواهرم هم به کسی نگفته بود. تمام خانواده از اینکه به سلامت (به خیال خودشان!) از بیمارستان مرخص شده بودم خوشحال بودند و انتظار روزی رو میکشیدند که باندهایی که تمام صورتم رو پوشونده بود باز بشند، و آن روز هم به سرعت رسید...

دکتر اول از همه پوشش هایی که روی چشمم بود رو برداشت قلبم تند تند میزد. خیلی سعی کرده بودم با نابینایی کنار بیام اما  حتی فکر اینکه برای همیشه چیزی نبینم آزارم میداد... چشمم رو به آرومی باز کردم، هیچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره خوشحالی تمام وجودم رو گرفت، به خانوادم نگاه کردم و با خنده گفتم:" دیدید که دیدم!!!" خواهرهام از خوشحالی فریاد زدند و مادر و پدرم هم با خنده گریه میکردند. دکتر رو به اونها کرد و با تشر ازشون خواست که ساکت بشن. دیگه خیالم کاملا راحت شده بود. احساس میکردم که روی ابرها سیر میکنم خنده از روی لب هام کنار نرفت تا لحظه ای که باند رو از روی صورتم برداشتند...

شادی از بیناییم به سرعت تبدیل به نفرت از چشمانم شد. چیزی رو که توی آینه میدیدم باور نمیکردم. یه صورت سیاه که به خاکستری و سبز میزد. چشم های بدون موژه و ابرو چونه ورم کرده و آویزون، موهام هم تا وسط سرم ریخته بود یه قسمت از بینیم هم خورده شده بود. بی اختیاز به گریه افتادم. همه چیز پیش چشمم تیره و تار شد. صورتم رو به طرف پدر و مادرم بر گردوندم. چهره شون همراه با ترس شد. سوگل به صورتش چین انداخت و نازنین هم جلوی چشم هاش رو گرفت. چشم های مادرم پر اشک شد و پدرم هم برای اینکه مجبور نباشه به من نگاه کنه سرش رو پایین انداخت. صورتم رو به طرف دکتر برگردوندم، اصلا متعجب نشده بود، آهی از سر تاسف کشید و روی صندلیش نشست. دستم رو به صورتم کشیدم و چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم...

تا یک ماه جرئت نکردم که از خونه بیرون بیام. فقط دعا میکردم که بمیرم. آخه میدونید! خیلی به قیافم وابسته بودم، هر روز چند ساعت جلوی آینه بودم و هر روز هم یک مد جدید! تمام فکر و ذکرم قیافم بود. شاید تعریف و تمجیدهای دوستام باعث شده بود که فکر کنم از قیافه من بهتر وجود نداره. برای همین هم یک ماه طول کشید که از این عادت بیفتم. بعد از این مدت تقریبا قانع شده بودم که باید به زندگیم با همین شکل ادامه بدم. آخه دکتر ها هم گفته بودند که اگه عملی بکنم ممکنه چشم هام رو از دست بدم و قیافم هم به هیچ وجه مثل سابق نمیشه، این بود که راهی مدرسه و درس شدم. نمیتونستم رفتار دوست هام رو پیش بینی کنم آخه توی این مدت هم ازشون خبری نداشتم. البته نمیخواستم خبری داشته باشم اصلا به تلفن هاشون جواب نمیدادم. اما حالا بعد از یک ماه با این قیافه میخواستم ببینمشون.

اشکان رو توی کوچه مدرسمون دیدم، اشکان یکی از دوست هامه اگه بخوام توصیفش کنم باید بگم از اون آدم هایی که سرش درد میکنه برای بحث سیاسی مذهبی البته آخر بحث هاش هم یه فحش به تمام عقاید طرف مقابل میده و با توهین به اسلام و نظام از بحث فرار میکنه، اصلا همینش برای من جالب بود، من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم خودم که فکر میکنم به خاطر حسادت کسی بیش از حد بهم نزدیک نمیشد. وقتی دستم رو روی شونه اش گذاشتم برگشت و یک آن شوکه شد. به سر تا پام نگاه کرد و با طعنه گفت:"دستت رو بکش ایکبیری، ترسوندیم. ببینم تو با هیولاهای هالی وودی نسبتی نداری، بهت نمیخوره گدا باشی. به من چی کار داری عوضی." زبونم قفل شده بود. باورم نمیشد با من اینجوری صحبت کنه، خیال میکردم وقتی خودم رو بهش معرفی کنم اخلاقش درست میشه اما ای کاش اسمم رو نمیگفتم. به محض اینکه اسمم رو شنید زد زیر خنده و بلند گفت:" حقته این ریختی شدی... از بس که به اون قیافه نکبتت مینازیدی... البته برای من بد نشد تا آخر عمر سوژه ام در اومده."

داشتم بر میگشتم خونه صدای خنده و تمسخر بعضی از مردم رو میشنیدم. خیلی دوست داشتم بمیرم ولی حوصله مرگ رو هم نداشتم...

 

ادامه دارد...


نظرات  (۱)

چه داستان طولانی :)
پاسخ:
حالا خوندی یا نه؟؟؟ :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی