صورتم میسوخت... چشم هایم را باز کردم ولی چیزی نمیدیدم. وحشت وجودم رو گرفت، به صورتم دست کشیدم، تمام صورتم رو پوشانده بودند حتی چشم هام هم پوشیده شده بود. تازه داشتم همه چیز رو به خاطر می آوردم، صدای انفجار، دود و ... حواسم در حال برگشت بود، درد به شکل صعودی در بدنم افزایش پیدا میکرد و به تدریج به تمام تنم سرایت میکرد تا اون لحظه از زندگیم تا این حد درد نکشیده بودم. فکر میکردم صورتم روی شعله باشه. از تمام وجود داد زدم، صدای پرستارها رو شنیدم که به سرعت به اطرافم اومدند و بهم آرام بخش تزریق کردند، دارو به سرعت اثر کرد، احساس کرختی میکردم با تمام وجودم میخواستم از اون بیمارستان لعنتی فرار کنم اما توانم لحظه به لحظه داشت کم میشد تا اینکه از حال رفتم.