داستان های خالی برای دل های خالی!

مینویسیم تا نگویند نیستید!!!

داستان های خالی برای دل های خالی!

مینویسیم تا نگویند نیستید!!!

قلم خسته ای روی صفحات کاغذ فشرده میشد... دیگر تاب و توان نوشتن نداشت... هر بار که در دوات میرفت، دعا میکرد بار آخرش باشد. صاحب قلم اما خسته تر بود. خسته بود اما نیرویی دستش را به کار می انداخت تا بنویسد...
جوهر خودکارها و روان نویس های غربی، کم و بیش آزارش داده بودند... ماشین های تایپ، وحشیانه بذر افکارش را درو میکرد... صدای بوق ماشین ها هم به نحوی به باورهایش حمله میکرد.
جهان مدرن است... نمیتوان جلویش ایستاد، اما...
قلم مرد مرتب بالا و پایین میرفت. عقایدش روی کاغذ مجسم شده بود... نگاهی به نوشته اش کرد. دیگر هیچ چیز، حتی صدای بوق های همیشگی و صدای تق تق ماشین های تایپ نمیتوانست این افکار را بر هم بزند. افکارش زنده شده بود. خندید: «مینویسم... پس هستم»
اثر جوهر خودکارها رفت، اثر روان نویس ها هم، ماشین های تایپ هم دیگر رمق نوشتن نداشتند اما باور مرد دیگر از بین رفتنی نبود...
قلم داستان ما هم دیگر خسته نمیشد... دیگر جفای دوات و مرکب او را آزار نمیداد، دیگر خدا به اسمش قسم میخورد... چون دیگر قلمی بود در خدمت باور...
«ن وَالقَلَمِ وَ مَا یَسطُرون...»

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پدربزرگ» ثبت شده است

۱۰
مرداد
این روزها حال و هوام یه طور دیگه ای شده بود... وقتی به بابابزرگم نگاه میکردم، تمام غم و غصه هام بر طرف میشد... دوست داشتم یک روز کامل فقط نگاهش کنم... توی باغ موقعی که میخواست کار کنه، وقتی حیاط باغچه رو درست میکرد یا حتی وقت فروختن میوه ها هم کنارش بودم... بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد از بودن من کنارش احساس خجالت نمیکرد. تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با یه ذوق و شوق خاصی معرفی میکرد که «این همون نوه ای هست که همیشه تعریفش رو میکردم، ببینید چقدر بزرگ شده ماشاالله» ... 
فقط موقع اذون بود که پیشش نبودم... نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند. واقعا نمیدونم این چه حسی بود، به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم... شاید برای شما قابل فهم نباشه وقتی بگم که تو همین دو سه روزی که پیش بابامرتضی بودم، چقدر عاشقش شدم... بعضی اوقات با خودم فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش بابابزرگم بره... من که اصلا به رفتن حتی فکر هم نمیکردم... واقعا یه همچنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد. 
  • سجاد مهدوی