داستان های خالی برای دل های خالی!

مینویسیم تا نگویند نیستید!!!

داستان های خالی برای دل های خالی!

مینویسیم تا نگویند نیستید!!!

قلم خسته ای روی صفحات کاغذ فشرده میشد... دیگر تاب و توان نوشتن نداشت... هر بار که در دوات میرفت، دعا میکرد بار آخرش باشد. صاحب قلم اما خسته تر بود. خسته بود اما نیرویی دستش را به کار می انداخت تا بنویسد...
جوهر خودکارها و روان نویس های غربی، کم و بیش آزارش داده بودند... ماشین های تایپ، وحشیانه بذر افکارش را درو میکرد... صدای بوق ماشین ها هم به نحوی به باورهایش حمله میکرد.
جهان مدرن است... نمیتوان جلویش ایستاد، اما...
قلم مرد مرتب بالا و پایین میرفت. عقایدش روی کاغذ مجسم شده بود... نگاهی به نوشته اش کرد. دیگر هیچ چیز، حتی صدای بوق های همیشگی و صدای تق تق ماشین های تایپ نمیتوانست این افکار را بر هم بزند. افکارش زنده شده بود. خندید: «مینویسم... پس هستم»
اثر جوهر خودکارها رفت، اثر روان نویس ها هم، ماشین های تایپ هم دیگر رمق نوشتن نداشتند اما باور مرد دیگر از بین رفتنی نبود...
قلم داستان ما هم دیگر خسته نمیشد... دیگر جفای دوات و مرکب او را آزار نمیداد، دیگر خدا به اسمش قسم میخورد... چون دیگر قلمی بود در خدمت باور...
«ن وَالقَلَمِ وَ مَا یَسطُرون...»

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
پیوندهای روزانه

۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۳
مرداد


  • سجاد مهدوی
۱۳
مرداد

صلح

فضای کوفه ماتم کده شده بود...

فشاری که روی دوش علی بود دیگر روی دوش تمام مردم کوفه احساس میشد، و چه کسی تاب و تحمل این فشار را داشت...

همه تشنه سخنان مجتبی بودند. تقریبا همه مطمئن بودند که حسن خلیفه بعدی مسلمین است. فقط میخواستند زودتر او را بالای منبر ببینند.

 

حسن مجتبی آهسته گام برمیداشت... بالای منبر نشست... جمعیت غرق در شور و شوق اما با سکوت محض منتظر فرمایش خلیفه بودند:

ای مردم در این شب قرآن نازل شد، و در این شب عیسی بن مریم را به آسمان بردند، و در این شب یوشع بن نون کشته شد، و در این شب پدرم امیر المؤمنین(ع)از این جهان رحلت کرد، به خدا سوگند هیچ یک از اوصیا بر پدرم در رفتن به بهشت پیشی نجسته، و نه هر کس که پس از اوست، و این گونه بود که رسول خدا(ص)او را در هر ماموریت جنگی که می‏فرستاد جبرئیل در سمت راست او و میکائیل در سمت چپ او می‏جنگیدند...

منم فرزند بشیر، منم فرزند نذیر، منم فرزند آن کس که به اذن پروردگار مردم را به سوی او می‏خواند، منم پسر چراغ تابناک هدایت، من از خاندانی هستم که خدای تعالی پلیدی را از ایشان دور کرده و به خوبی پاکیزه‏شان فرموده، من از آن خاندانی هستم که خداوند دوستی ایشان را در کتاب خویش قرآن فرض و واجب دانسته و فرموده است: «بگو نپرسم شما را بر آن مزدی جز دوستی در خویشاوندانم و آنکه فراهم کند نیکی را بیفزاییمش در آن نکویی را»پس نیکی در این آیه دوستی ما خاندان است.


جمعیت دیگر نمیتوانست بنشیند. تمام مردم برای بیعت با پسر رسول خدا دست از پا نمیشناختند. امام اما به آرامی دست دراز کرده بود.

بشر بن سعید رو به سلیم کرد: دیگر زمانه ماست... امام بر مسند خلافت نشست.. کار معاویه یکسره میشود ان شاالله...


پ ن: شخصیت های داستان تاریخی نیستند

  • سجاد مهدوی
۱۳
مرداد

علم و توحید

اصلاح ایرادات تفکر پیرامون خدا(قسمت ششم)

علم و توحید (قسمت اول، علم در خدمت توحید)


.

.

.

آقای آتئیست: هر چه علم پیشرفت میکند، موحدان ناگزیر میشوند تا خدایشان را دور از دسترس کنند. علم باعث عقب نشینی خداباوران شده است.

آقای موحد: ما که چند هزار سال است با پیشرفت و پسرفت علم، یک حرف را میزنیم، لااله الاالله.

آقای آتئیست: یعنی قبول ندارید که علم باعث پسرفت خداپرستان در عقایدشان شده است؟

آقای موحد: نه، اما به نظرم علم باعث شده است تا خداناباوران در عقاید خود عقب نشینی کنند.

آقای آتئیست: چی؟؟؟ علم باعث شده کافران عقب نشینی کنند؟؟؟ علم در مقابل خداست! هر جا علم باشد، آن طرف مقابل خداست. ما به کمک علم پیشرفت کرده ایم.

آقای موحد: مطمئن هستید که پسرفت نکرده اید؟ چرا به تاریخ بشری نگاه نمیکنید؟

آقای آتئیست: تاریخ بشری؟

  • سجاد مهدوی
۱۲
مرداد
تاکسیران و روشنفکر
- میدانید آقا، امروزه عده ای عقاید 1400 سال پیش خود را دارند و افتخار هم میکنند که کاملا به اعتقادات خود مطمئن هستند.

+ چه ایرادی دارد؟

- هیچی، متاسفانه شما به علم روز آگاهی ندارید...

+ علم روز چه میگوید؟

_ احمق ترین فرد کسی است که به اعتقاداتش مطمئن باشد

+ مطمئنید علم درست میگوید؟

_ کاملا!

  • سجاد مهدوی
۱۰
مرداد
این روزها حال و هوام یه طور دیگه ای شده بود... وقتی به بابابزرگم نگاه میکردم، تمام غم و غصه هام بر طرف میشد... دوست داشتم یک روز کامل فقط نگاهش کنم... توی باغ موقعی که میخواست کار کنه، وقتی حیاط باغچه رو درست میکرد یا حتی وقت فروختن میوه ها هم کنارش بودم... بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد از بودن من کنارش احساس خجالت نمیکرد. تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با یه ذوق و شوق خاصی معرفی میکرد که «این همون نوه ای هست که همیشه تعریفش رو میکردم، ببینید چقدر بزرگ شده ماشاالله» ... 
فقط موقع اذون بود که پیشش نبودم... نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند. واقعا نمیدونم این چه حسی بود، به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم... شاید برای شما قابل فهم نباشه وقتی بگم که تو همین دو سه روزی که پیش بابامرتضی بودم، چقدر عاشقش شدم... بعضی اوقات با خودم فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش بابابزرگم بره... من که اصلا به رفتن حتی فکر هم نمیکردم... واقعا یه همچنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد. 
  • سجاد مهدوی
۰۹
مرداد
پنجره های مشبک

آهن های رنگ و رو رفته اش دیگر تاب آفتاب گرم مدینه را نداشت... تمام دلخویش زائرانی بودند که مخفیانه دست در گردنش می انداختند و گریه میکردند...
مدینه النبی دیگر مرکز اسلام نبود، مردمانی از جنس ابوسفیان اینجا حاکم بودند. آرزوی پنجره آهنی بقیع فقط این بود که روزی مزار چهار خورشید رسول الله را در آغوش گیرد.

***

صاحب الامر دستور داده بود ضریح را از همان پنجره های مشبک دور بقیع بسازند... 

آهن های زنگ زده آن روز که به سختی آفتاب مدینه را تحمل میکرد، امروز به خوبی در کوره های آتش ذوب میشدند تا گرداگرد مزار امامان بقیع تجمع کنند تا زیارتگاهی باشند برای خیل شیعیان... آهن ها اندازه شد... درست به اندازه دو ضریح، یکی برای چهار سلاله زهرا و یکی هم برای حضرت مادر!


  • سجاد مهدوی
۰۸
مرداد

بقیع

کبوتر داشت آهسته بال میزد، شاید میترسید کسی به خاطر پروازش او را سرزنش کند یا حتی بدتر از آن، بالش را بچیند.

پرواز میکرد چون نمیتوان به دور جعفر بن محمد (علیه السلام) طواف نکرد. پرواز میکرد اما آرام، چون نمیتوان در میان حرامیان به آزادانه طواف کرد...

بقیع اما ساکت تر از همیشه خاک میخورد... خاک های نرم... به لطافت نگاه صادق (علیه السلام)، نگاه ستاره ششم... 

پیشانی بلند آسمان بسیار حقیرتر از آن است که لیاقت تربت جعفر صادق (علیه السلام) را داشته باشد... 

آسمان بلند است اما... قله عالم همین جاست... خاک های نرم بقیع


سلام بر شما خاندان نبوت و جایگاه رسالت و محل رفت و آمد فرشتگان...

  • سجاد مهدوی
۰۸
مرداد

عدل الهی

عدل الهی (قسمت اول، برهان حجیت)

.

.

.

آقای آتئیست: من نمیدانم چرا خدای شما فقط برای شما چند شیعه است که در ایران وجود دارید؟ خدای هادی چرا فقط شما را هدایت کرده؟ چرا فقط شما به بهشت میروید؟ آن حرامزاده ای که در آمریکا به دنیا بیاید چه گناهی کرده است؟

آقای موحد: کجای عقاید ما گفته است که فقط ما به بهشت میرویم؟

آقای آتئیست: عجب، پس به نظر شما من هم که آتئیست هستم به بهشت میروم؟

آقای موحد: دقیقا راجع به شما نمیتوانم نظر بدهم اما ممکن است که یک بت پرست هم به بهشت برود.

آقای آتئیست: به به، عجب افکاری!!! واقعا مسخره است، شما از طرفی اعتقاد دارید که تنها مسیر حق هستید و از طرفی هم میگویید که بت پرست هم ممکن است به بهشت برود؟

آقای موحد: ببینید، اگر من به شما 100 هزار تومان بدهم و شما پس از یک سال آن را 90 هزار تومان کنید، پس رفت کرده اید یا پیشرفت؟

آقای آتئیست: خب معلوم است، پسرفت کرده ام.

آقای موحد: حال اگر به شما 2 هزار تومان بدهم و شما بعد از یک سال آن را 4 هزار تومان کنید، پیشرفت کرده اید یا پسرفت؟

آقای آتئیست: نمیدانم این صحبت ها چه دلیلی دارد اما پیشرفت میکنم.

  • سجاد مهدوی
۰۷
مرداد

خدا! لغت آشنایی که زیاد برای ذهن من مفهومی نداره... دروغ بزرگیه اگه بگم خدا نقش محوری تو زندگیم داشته. البته هیچوقت منکر خدا نبودم ولی زیاد کاری هم به کارش نداشتم. فقط امسال یک مقدار برای کنکور حضورش رو توزندگیم پررنگ تر میدیدم. بالاخره یک دوره هایی آدم رو از شر استرس نجات میداد. باید این رو هم بگم که آشنایی من و خدا برمیگشت به یکسری سوال که تو بچگی از پدر و مادرم میپرسیدم و یکسری اطلاعات دیگه که منبع دقیقش یادم نمیومد. رابطه­ام با خدا به قدری کم بود که حتی بعد از جریانی که برای صورتم اتفاق افتاد هم زیاد بهش فکر نمیکردم. اما نمیشد تو خونه بابابزرگم بود و به خدا فکر نکرد.

  • سجاد مهدوی
۰۷
مرداد

تاکسیران و روشنفکر

درتاکسی را محکم بست و کیفش را جلوی پایش انداخت:

_اوضاعی شده! واقعا این بی فرهنگی گسترده غیرقابل تحمله. عده ای هستند که اعتقاد دارند فقط خودشون درست میگن... این کمال بی فرهنگیه. تا تجریش چقدر میگیرید؟


+ سلام علیکم... نرخ کرایه دو هزار تومنه. 


_ بله... انگار نه انگار که احترام به عقاید امر ضروری است... نمیدونم اگر آشنایی داشته باشید الان در اکثر کشورهای اروپایی مردم به این بلوغ رسیدند که تمام عقاید قابل احترامه اما تو کشور ما، یک عده خیال میکنند اندیشه اونها تافته جدا بافته است. کتاب مال 1400 سال پیش بود از آن استناد میداد... واقعا که احمقانه است.


+ البته فرمایش شما متین. اما به نظر من هیچ عقیده ای قابل احترام نیست.


آقای روشنفکر که داشت از شدت عصبانیت منفجر میشد، با صدای نسبتا بلندی گفت: «همین است دیگر آقا... امثال همین عقاید نم پس داده شماست که باعث میشود ملت ما عقب افتاده باشد. عقیده شما ارزش فکر کردن را هم ندارد. تقصیر من است که با یک راننده تاکسی از مسائل علمی صحبت میکنم...»


+ باز هم فرمایش شما متین... ولی من عقیده ام را گفتم... شما بنابر آنچه فرمودید باید احترام میگذاشتید ولی ظاهرا هر عقیده ای قابل احترام نیست...


_ بزن کنار آقا... میخوام پیاده بشم

  • سجاد مهدوی