داستان های خالی برای دل های خالی!

مینویسیم تا نگویند نیستید!!!

داستان های خالی برای دل های خالی!

مینویسیم تا نگویند نیستید!!!

قلم خسته ای روی صفحات کاغذ فشرده میشد... دیگر تاب و توان نوشتن نداشت... هر بار که در دوات میرفت، دعا میکرد بار آخرش باشد. صاحب قلم اما خسته تر بود. خسته بود اما نیرویی دستش را به کار می انداخت تا بنویسد...
جوهر خودکارها و روان نویس های غربی، کم و بیش آزارش داده بودند... ماشین های تایپ، وحشیانه بذر افکارش را درو میکرد... صدای بوق ماشین ها هم به نحوی به باورهایش حمله میکرد.
جهان مدرن است... نمیتوان جلویش ایستاد، اما...
قلم مرد مرتب بالا و پایین میرفت. عقایدش روی کاغذ مجسم شده بود... نگاهی به نوشته اش کرد. دیگر هیچ چیز، حتی صدای بوق های همیشگی و صدای تق تق ماشین های تایپ نمیتوانست این افکار را بر هم بزند. افکارش زنده شده بود. خندید: «مینویسم... پس هستم»
اثر جوهر خودکارها رفت، اثر روان نویس ها هم، ماشین های تایپ هم دیگر رمق نوشتن نداشتند اما باور مرد دیگر از بین رفتنی نبود...
قلم داستان ما هم دیگر خسته نمیشد... دیگر جفای دوات و مرکب او را آزار نمیداد، دیگر خدا به اسمش قسم میخورد... چون دیگر قلمی بود در خدمت باور...
«ن وَالقَلَمِ وَ مَا یَسطُرون...»

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
پیوندهای روزانه

خنده های پدربزرگ / قسمت پنجم

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۷ ب.ظ

خدا! لغت آشنایی که زیاد برای ذهن من مفهومی نداره... دروغ بزرگیه اگه بگم خدا نقش محوری تو زندگیم داشته. البته هیچوقت منکر خدا نبودم ولی زیاد کاری هم به کارش نداشتم. فقط امسال یک مقدار برای کنکور حضورش رو توزندگیم پررنگ تر میدیدم. بالاخره یک دوره هایی آدم رو از شر استرس نجات میداد. باید این رو هم بگم که آشنایی من و خدا برمیگشت به یکسری سوال که تو بچگی از پدر و مادرم میپرسیدم و یکسری اطلاعات دیگه که منبع دقیقش یادم نمیومد. رابطه­ام با خدا به قدری کم بود که حتی بعد از جریانی که برای صورتم اتفاق افتاد هم زیاد بهش فکر نمیکردم. اما نمیشد تو خونه بابابزرگم بود و به خدا فکر نکرد.

همه کاراش بر اساس ساعت اذان و نمازش بود. وقت استراحتش وقت عبادتش میشد. وقتی قرآن میخوند جدا از صدای آرمش بخشش، اشک از چشم هاش میریخت ولی بعد از اینکه قرآن خوندش رو تموم میکرد چند برابر قبل انرژی داشت و خوشحال بود.

راستی من چم شده بود؟ بعضی اوقات خندم میگرفت که این همه به مسائل معنوی توجه میکنم. احساس میکردم مثل این آدم هایی شدم که توی غار زندگی میکنند و بعد قدرت های ماورائی بدست می آرن. اما بابامرتضی مثل اون آدم ها نبود...

تاحالا ندیده بودم یک آدم معمولی اینهمه کارکنه چه برسه به یک پیرمرد اون هم با سن بالای بابابزرگم. شاید روزی سه یا چهار ساعت میخوابید. از دنیا بجز همین خونه ای که توش زندگی میکرد فقط یک باغ میوه داشت. اما چه باغی بود. واقعا بهترین میوه فروشی های تهران هم یک همچین میوه هایی نداشتند. گیلاس و آلبالویی داشت به اندازه نارنگی های تهران!!! زندگیش رو هم با فروش همین میوه ها میگذروند. البته با وضع زندگی که من دیدم اگه میوه هم نمیفروخت مشکلی براش پیش نمیومد.فکر میکردم برای هر میوه ای یک دور کامل قرآن خونده! خلاصه میوه های باغ بابامرتضی هم آدم رو یاد خدا می انداخت. 


***


_ بابامرتضی! این تابلو روش چی نوشته؟ 


+ بده ببینم باباجان! اینکه تابلو عمورضاته... آیه قرآنه عزیزم. 

أَلَم‌ْ یَأْن‌ِ لِلَّذِین‌َ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَع‌َ قُلُوبُهُم‌ْ لِذِکْرِ اللَّه‌ِ 


_ یعنی چی؟

+ یعنی آیا وقت آن نرسیده که دل های مومنین در مقابل ذکر خدا متواضع و خاشع بشه!

_ بله... قشنگه! چرا این آیه رو براتون نوشت؟

+ حقیقتش بار آخر که میخواست بره یک مقدار دلم بیتابی میکرد. بهش گفتم یه چیزی بنویسه که قلبم آروم شه. اون هم این آیه رو نوشت. بعد از اینکه آیه رو خوندم گفتم چرا! وقتش رسیده. باید در مقابل خدا خاشع باشم... 

نمیدونم کی و چطوری تحت تاثیر قرار گرفتید ولی یه موقع هایی آدم بدون هیچ دلیل منطقی خیلی خیلی تو فکر میره... خدا! لغت آشنایی که زیاد برای ذهن من مفهومی نداره، شاید داشت جای خودش روپیدا میکرد.

نظرات  (۱)

سلام خدمت نویسنده محترم
خیلی ممنون از داستان زیباتون، کشش خوبی داره
پاسخ:
متشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی