خنده های پدربزرگ / قسمت پنجم
خدا! لغت آشنایی که زیاد برای ذهن من مفهومی نداره... دروغ بزرگیه اگه بگم خدا نقش محوری تو زندگیم داشته. البته هیچوقت منکر خدا نبودم ولی زیاد کاری هم به کارش نداشتم. فقط امسال یک مقدار برای کنکور حضورش رو توزندگیم پررنگ تر میدیدم. بالاخره یک دوره هایی آدم رو از شر استرس نجات میداد. باید این رو هم بگم که آشنایی من و خدا برمیگشت به یکسری سوال که تو بچگی از پدر و مادرم میپرسیدم و یکسری اطلاعات دیگه که منبع دقیقش یادم نمیومد. رابطهام با خدا به قدری کم بود که حتی بعد از جریانی که برای صورتم اتفاق افتاد هم زیاد بهش فکر نمیکردم. اما نمیشد تو خونه بابابزرگم بود و به خدا فکر نکرد.
همه کاراش بر اساس ساعت اذان و نمازش بود. وقت استراحتش وقت عبادتش میشد. وقتی قرآن میخوند جدا از صدای آرمش بخشش، اشک از چشم هاش میریخت ولی بعد از اینکه قرآن خوندش رو تموم میکرد چند برابر قبل انرژی داشت و خوشحال بود.
راستی من چم شده بود؟ بعضی اوقات خندم میگرفت که این همه به مسائل معنوی توجه میکنم. احساس میکردم مثل این آدم هایی شدم که توی غار زندگی میکنند و بعد قدرت های ماورائی بدست می آرن. اما بابامرتضی مثل اون آدم ها نبود...
تاحالا ندیده بودم یک آدم معمولی اینهمه کارکنه چه برسه به یک پیرمرد اون هم با سن بالای بابابزرگم. شاید روزی سه یا چهار ساعت میخوابید. از دنیا بجز همین خونه ای که توش زندگی میکرد فقط یک باغ میوه داشت. اما چه باغی بود. واقعا بهترین میوه فروشی های تهران هم یک همچین میوه هایی نداشتند. گیلاس و آلبالویی داشت به اندازه نارنگی های تهران!!! زندگیش رو هم با فروش همین میوه ها میگذروند. البته با وضع زندگی که من دیدم اگه میوه هم نمیفروخت مشکلی براش پیش نمیومد.فکر میکردم برای هر میوه ای یک دور کامل قرآن خونده! خلاصه میوه های باغ بابامرتضی هم آدم رو یاد خدا می انداخت.
***
_ بابامرتضی! این تابلو روش چی نوشته؟
+ بده ببینم باباجان! اینکه تابلو عمورضاته... آیه قرآنه عزیزم.