روزهای تلخ صلح / قسمت اول
فضای کوفه ماتم کده شده بود...
فشاری که روی دوش علی بود دیگر روی دوش تمام مردم کوفه احساس میشد، و چه کسی تاب و تحمل این فشار را داشت...
همه تشنه سخنان مجتبی بودند. تقریبا همه مطمئن بودند که حسن خلیفه بعدی مسلمین است. فقط میخواستند زودتر او را بالای منبر ببینند.
حسن مجتبی آهسته گام برمیداشت... بالای منبر نشست... جمعیت غرق در شور و شوق اما با سکوت محض منتظر فرمایش خلیفه بودند:
ای مردم در این شب قرآن نازل شد، و در این شب عیسی بن مریم را به آسمان بردند، و در این شب یوشع بن نون کشته شد، و در این شب پدرم امیر المؤمنین(ع)از این جهان رحلت کرد، به خدا سوگند هیچ یک از اوصیا بر پدرم در رفتن به بهشت پیشی نجسته، و نه هر کس که پس از اوست، و این گونه بود که رسول خدا(ص)او را در هر ماموریت جنگی که میفرستاد جبرئیل در سمت راست او و میکائیل در سمت چپ او میجنگیدند...
منم فرزند بشیر، منم فرزند نذیر، منم فرزند آن کس که به اذن پروردگار مردم را به سوی او میخواند، منم پسر چراغ تابناک هدایت، من از خاندانی هستم که خدای تعالی پلیدی را از ایشان دور کرده و به خوبی پاکیزهشان فرموده، من از آن خاندانی هستم که خداوند دوستی ایشان را در کتاب خویش قرآن فرض و واجب دانسته و فرموده است: «بگو نپرسم شما را بر آن مزدی جز دوستی در خویشاوندانم و آنکه فراهم کند نیکی را بیفزاییمش در آن نکویی را»پس نیکی در این آیه دوستی ما خاندان است.
جمعیت دیگر نمیتوانست بنشیند. تمام مردم برای بیعت با پسر رسول خدا دست از پا نمیشناختند. امام اما به آرامی دست دراز کرده بود.
بشر بن سعید رو به سلیم کرد: دیگر زمانه ماست... امام بر مسند خلافت نشست.. کار معاویه یکسره میشود ان شاالله...
پ ن: شخصیت های داستان تاریخی نیستند
- ۹۵/۰۵/۱۳