خدا! لغت آشنایی که زیاد برای ذهن من مفهومی نداره... دروغ بزرگیه اگه بگم خدا نقش محوری تو زندگیم داشته. البته هیچوقت منکر خدا نبودم ولی زیاد کاری هم به کارش نداشتم. فقط امسال یک مقدار برای کنکور حضورش رو توزندگیم پررنگ تر میدیدم. بالاخره یک دوره هایی آدم رو از شر استرس نجات میداد. باید این رو هم بگم که آشنایی من و خدا برمیگشت به یکسری سوال که تو بچگی از پدر و مادرم میپرسیدم و یکسری اطلاعات دیگه که منبع دقیقش یادم نمیومد. رابطهام با خدا به قدری کم بود که حتی بعد از جریانی که برای صورتم اتفاق افتاد هم زیاد بهش فکر نمیکردم. اما نمیشد تو خونه بابابزرگم بود و به خدا فکر نکرد.
درتاکسی را محکم بست و کیفش را جلوی پایش انداخت:
_اوضاعی شده! واقعا این بی فرهنگی گسترده غیرقابل تحمله. عده ای هستند که اعتقاد دارند فقط خودشون درست میگن... این کمال بی فرهنگیه. تا تجریش چقدر میگیرید؟
+ سلام علیکم... نرخ کرایه دو هزار تومنه.
_ بله... انگار نه انگار که احترام به عقاید امر ضروری است... نمیدونم اگر آشنایی داشته باشید الان در اکثر کشورهای اروپایی مردم به این بلوغ رسیدند که تمام عقاید قابل احترامه اما تو کشور ما، یک عده خیال میکنند اندیشه اونها تافته جدا بافته است. کتاب مال 1400 سال پیش بود از آن استناد میداد... واقعا که احمقانه است.
+ البته فرمایش شما متین. اما به نظر من هیچ عقیده ای قابل احترام نیست.
آقای روشنفکر که داشت از شدت عصبانیت منفجر میشد، با صدای نسبتا بلندی گفت: «همین است دیگر آقا... امثال همین عقاید نم پس داده شماست که باعث میشود ملت ما عقب افتاده باشد. عقیده شما ارزش فکر کردن را هم ندارد. تقصیر من است که با یک راننده تاکسی از مسائل علمی صحبت میکنم...»
+ باز هم فرمایش شما متین... ولی من عقیده ام را گفتم... شما بنابر آنچه فرمودید باید احترام میگذاشتید ولی ظاهرا هر عقیده ای قابل احترام نیست...
_ بزن کنار آقا... میخوام پیاده بشم
دیگه حساب روزهایی که خونه بودم از دستم در رفته بود... تا قبل از این روزها تمام فکر و ذکرم کنکور بود و کتاب تست. اما حالا دیگه این چیزها خیلی به نظرم احمقانه میومد. یکی از همین روزهایی که خونه مونده بودم تمام کتاب های تستم رو پاره کردم، الان از اون همه کتاب فقط یه کیسه کاعذ مونده، وقتی کتاب هام رو میدیدم بیشتر از قبل از مدرسه و درس متنفر میشدم...
صورتم میسوخت... چشم هایم را باز کردم ولی چیزی نمیدیدم. وحشت وجودم رو گرفت، به صورتم دست کشیدم، تمام صورتم رو پوشانده بودند حتی چشم هام هم پوشیده شده بود. تازه داشتم همه چیز رو به خاطر می آوردم، صدای انفجار، دود و ... حواسم در حال برگشت بود، درد به شکل صعودی در بدنم افزایش پیدا میکرد و به تدریج به تمام تنم سرایت میکرد تا اون لحظه از زندگیم تا این حد درد نکشیده بودم. فکر میکردم صورتم روی شعله باشه. از تمام وجود داد زدم، صدای پرستارها رو شنیدم که به سرعت به اطرافم اومدند و بهم آرام بخش تزریق کردند، دارو به سرعت اثر کرد، احساس کرختی میکردم با تمام وجودم میخواستم از اون بیمارستان لعنتی فرار کنم اما توانم لحظه به لحظه داشت کم میشد تا اینکه از حال رفتم.
من ارشیا هستم پسر دوم خانواده مفتخری. نازنین 22 ساله و سوگل 15 ساله خواهرهای من هستند. نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی بهترین شاگرد مدرسه بودم و همیشه تو آزمون های کشوری حرف اول رو میزدم. الان 20 ساله هستم ولی سال اولی هست که وارد دانشگاه شدم... شاید بپرسید که چرا منی که همیشه شاگرد اول بودم یک سال هم پشت کنکور گیر کردم. خب باید اینطوری شروع کنم که همه چیزم در 18 سالگی تغییر کرد...
تا قبل از 18 سالگی هم قیافه خیلی خوبی داشتم(از گفته دوست هام میگم... هم پسرها و هم دختر ها) هم درسم خیلی خوب بود... پدرم هم رئیس یک شرکت بزرگ ساختمان سازی بود (و هست) برای همین هم از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتیم .زندگیمون نسبتا آروم بود اصلا آدم سیاسی نبودم اصلا هم از رجال سیاسی کشور خوشم نمیومد زندگی آروم بود تا یکی از روز های زمستان.....