خنده های پدر بزرگ/ قسمت اول
من ارشیا هستم پسر دوم خانواده مفتخری. نازنین 22 ساله و سوگل 15 ساله خواهرهای من هستند. نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی بهترین شاگرد مدرسه بودم و همیشه تو آزمون های کشوری حرف اول رو میزدم. الان 20 ساله هستم ولی سال اولی هست که وارد دانشگاه شدم... شاید بپرسید که چرا منی که همیشه شاگرد اول بودم یک سال هم پشت کنکور گیر کردم. خب باید اینطوری شروع کنم که همه چیزم در 18 سالگی تغییر کرد...
تا قبل از 18 سالگی هم قیافه خیلی خوبی داشتم(از گفته دوست هام میگم... هم پسرها و هم دختر ها) هم درسم خیلی خوب بود... پدرم هم رئیس یک شرکت بزرگ ساختمان سازی بود (و هست) برای همین هم از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتیم .زندگیمون نسبتا آروم بود اصلا آدم سیاسی نبودم اصلا هم از رجال سیاسی کشور خوشم نمیومد زندگی آروم بود تا یکی از روز های زمستان.....
صبح یکی از روزهای نزدیک به عید بود که توی خیابون نزدیک خونمون نازنین و یکی از دوستاش رو با سه تا پسر غریبه دیدم.قیافشون خیلی عجیب بود سر تاس و انگشترهای اسکلتیشون من رو یاد فیلم های افسانه ای می انداخت. این اتفاق ها زیاد توی خانواده ما می افتاد... نه اینکه بگم بی غیرت بودیم، نه، ولی توی این مسائل خیلی دید بازی داشتیم، اما چیزی که من رو آزار می داد نزدیکی بیشتر از همیشه خواهرم به این پسر ها بود. از این وضع و نوع حرف زدنشون بدنم مور مور شد.
جلو تر رفتم و کنار یکی از درخت های اطراف خیابون به حرف هاشون گوش دادم. یکی از پسرها سیگار نصفه کشیده اش رو از دهنش در آورد. سیگار رو نزدیک صورت خواهرم گرفت و با یک صدای خشن و زمخت گفت:"بکش برای نابودی این رژیم آخوندی." بعد هم همه با هم خندیدند و خواهرم سیگار رو کشید.
دیگه حالم داشت بهم میخورد خواستم جلو برم که سرفه های خواهرم مانع از حرکتم شد. همون پسری که سیگار رو تعارف کرده بود دستش رو روی شونه خواهرم گذاشت.
دیگه طاقتم تاب شده بود پریدم جلو و داد زدم:" آهای! تو داری چه غلطی میکنی."
همه صورتشون رو به سمت من برگردوندند و چند لحظه ای فقط نگاهم کردند. خواهرم که صورتش گر گرفته بود با عصبانیت به سمت من نگاه کرد و گفت:"چی شده ارشیا خان! آخوند منکراتی شدی؟"
اون پسر روش رو به طرف خواهرم کرد و گفت:"چیه نازنین طرف از این بسیجی هاست؟" و روش رو به من کرد و با خنده گفت:"پس چرا ریش نداری؟"
خواهرم هم همانطور که میخندید گفت:" نه کامبیز جون... هنوز در این حد نیست."
کامبیز بلند بلند خندید و با دست به کمر خواهرم زد... تمام بدنم داغ شده بود با سرعت به سمتش حمله کردم و هلش دادم. کامبیز هم کمی به عقب رفت و گفت:"چه غلطای اضافه...بچه های این فسقلی رو باید ادب کنیم."
خواهرم که فهمیده بود قضیه از حد شوخی گذشته جلوی کامبیز را گرفت. اما کامبیز با وقاحت تمام خواهرم را به کناری هل داد و کاری کرد که زمین بخوره. من هم بدون امان یک مشت محکم به چانه اش زدم... همه چیز سریع اتفاق افتاد، کامبیز دستش رو تو جیبش کرد، یک نارنجک که ظاهرا برای چهارشنبه سوری بود رو در آورد و با قدرت به سمت من پرت کرد. نارنجک به کتفم خورد صدای انفجارش بسیار زیاد بود از اون لحظه فقط دود و آتش یادم میاد...