داستان های خالی برای دل های خالی!

مینویسیم تا نگویند نیستید!!!

داستان های خالی برای دل های خالی!

مینویسیم تا نگویند نیستید!!!

قلم خسته ای روی صفحات کاغذ فشرده میشد... دیگر تاب و توان نوشتن نداشت... هر بار که در دوات میرفت، دعا میکرد بار آخرش باشد. صاحب قلم اما خسته تر بود. خسته بود اما نیرویی دستش را به کار می انداخت تا بنویسد...
جوهر خودکارها و روان نویس های غربی، کم و بیش آزارش داده بودند... ماشین های تایپ، وحشیانه بذر افکارش را درو میکرد... صدای بوق ماشین ها هم به نحوی به باورهایش حمله میکرد.
جهان مدرن است... نمیتوان جلویش ایستاد، اما...
قلم مرد مرتب بالا و پایین میرفت. عقایدش روی کاغذ مجسم شده بود... نگاهی به نوشته اش کرد. دیگر هیچ چیز، حتی صدای بوق های همیشگی و صدای تق تق ماشین های تایپ نمیتوانست این افکار را بر هم بزند. افکارش زنده شده بود. خندید: «مینویسم... پس هستم»
اثر جوهر خودکارها رفت، اثر روان نویس ها هم، ماشین های تایپ هم دیگر رمق نوشتن نداشتند اما باور مرد دیگر از بین رفتنی نبود...
قلم داستان ما هم دیگر خسته نمیشد... دیگر جفای دوات و مرکب او را آزار نمیداد، دیگر خدا به اسمش قسم میخورد... چون دیگر قلمی بود در خدمت باور...
«ن وَالقَلَمِ وَ مَا یَسطُرون...»

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
پیوندهای روزانه

خنده های پدربزرگ / قسمت سوم

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۲۸ ب.ظ

دیگه حساب روزهایی که خونه بودم از دستم در رفته بود... تا قبل از این روزها تمام فکر و ذکرم کنکور بود و کتاب تست. اما حالا دیگه این چیزها خیلی به نظرم احمقانه میومد. یکی از همین روزهایی که خونه مونده بودم تمام کتاب های تستم رو پاره کردم، الان از اون همه کتاب فقط یه کیسه کاعذ مونده، وقتی کتاب هام رو میدیدم بیشتر از قبل از مدرسه و درس متنفر میشدم... 

بعد از اینکه مدرسه رو ترک کردم کم و بیش خونه اقوام میرفتم ولی وقتی رفتار زننده شون رو دیدم وقتی که نگاه های آمیخته به ترحم و تمسخر رو میدیدم از فامیل هم متنفر میشدم. حالا که فکر میکنم قبل از اون اتفاق هم توی فامیل آدم محبوبی نبودم اما موفقیت هام باعث میشد که کسی نتونه چیزی بهم بگه... البته این عدم محبوبیت هم تقصیر خودم بود، با غروری که من داشتم طبیعی بود که همه رو از خودم دور کنم. مدت ها بود که تنها آرامشم خانوادم بودند... تمام سختی هایی که میکشیدم، با نگاه مادرم فراموش میشد. وقتی پدرم مثل کوه پشتم می ایستاد و از من دفاع میکرد لذت میبردم، وقتی خواهرانم از من تعریف میکردند، احساس غرور میکردم اما ته دلم میدونستم که تمام این رفتارها تصنعیه و اون ها هم خیلی ناراحت و کلافه اند حتی بیشتر از من.. این رو میشد از سردی خانوادمون فهمید، قبل از اون اتفاق روابطمون خیلی گرم تر بود. اما بعد از مشکل من تمام صحبت هایی که میکردیم تو یکی دو کلمه خلاصه میشد. نمره های سوگل هم به شدت افت کرده بود. خیلی مشکل های دیگه هم از طریق من بوجود اومده بود... برای همین هم هر روز بیشتر از قبل از وجود خودم متنفر میشدم، هر روز آرزوی مرگ میکردم هر چیزی که میدیدم باعث میشد یاد چهره ام بیفتم... اگر هم زنده بودم به خاطر خاطراتی بود که قبل از اون اتفاق داشتم...

یک روز وقتی که از همه جا سیر شده بودم نشستم و آلبوم عکس هامون رو نگاه کردم... خاطره های قشنگی برام زنده شد... سفرهایی که رفته بودیم، مهمونی هایی که برگزار شده بود و کلی عکس دیگه که وقتی به لبخندی که توی عکس هام بود نگاه میکردم حسرت میخوردم. آلبوم های قدیمی تر رو نگاه میکردم آلبوم هایی که برای کودکی پدرم بود، تا اینکه به عکس پدربزرگم رسیدم... خنده هاش خیلی عجیب بود آرامشی که توی چهره اش میدیدم من رو به حسادت وا میداشت تا به حال اینطوری به عکس هاش نگاه نکرده بودم...

پدرم قبل از اینکه ازدواج کنه از پدر بزرگم جدا شده بود، گاهی اوقات ماجراش رو برام تعریف میکرد... پدر بزرگم خیلی مذهبی بود، حتی عموی من هم شهید شده بود، بعد از شهادت عموم پدر و پدر بزرگ و مادر بزرگم با هم توی یکی از روستاهای مشهد زندگی میکردند. پدرم معمولا از پدر بزرگم چیزهای خوبی تعریف نمیکرد، میگفت اگه اونجا میموندم تمام استعدادهام تلف میشد، بعضی اوقات هم با تمسخر راجع به دعای پدر و مادر صحبت میکرد و میگفت که خرافات است و هیچ تاثیری در زندگی نداره، به من هم توصیه میکرد که خودم رو معطل این چیزها نکنم. ظاهرا پدرم بعد از شروع اولین کارش به عنوان مسئول حسابداری یک شرکت با مخالفت پدربزرگم مواجه شده، خود پدرم میگفت که پدر بزرگ با پولی که از این کار بدست می آورده مشکل داشته، پدرم با بعضی از زد و بندهای بانکی شرکت موافقت میکرده البته به این صراحت به من نمیگفت این موضوع رو خودم از حرف هاش فهمیده بودم البته اون زمان به نظر من هیچ اشکالی نداشت بلکه پدرم رو به خاطر نبوغش توی جذب سرمایه تحسین میکردم...

تصمیم خودم رو گرفته بودم... خنده های پدر بزرگم طوری جذبم کرده بود که نمیتونستم بهش فکر نکنم... مدت ها بود که خنده برام بی معنی شده بود و هر لبخندی که اطرافم میدیدم یا تصنعی بود و یا از روی تمسخر. از پدر و مادرم خیلی راجع به محل اقامت پدربزرگم پرس و جو میکردم، اولش خیلی براشون عجیب بود و سعی میکردند که از زیر بار جواب شونه خالی کنند ولی چون خیلی اصرار کردم و اون ها هم به خاطر فشار اون حادثه سعی میکردند که همیشه من رو راضی نگه دارند، بالاخره آدرس رو ازشون گرفتم. کار سختی بود ولی مرغ من هم یک پا داشت... البته پدر و مادرم هم فهمیده بودند که میخوام برم اونجا، ولی تو شرایطی که من فکر از خونه بیرون اومدن رو هم نمیکردم خود همین مسافرت هم غنیمتی بود.

کوله بار سفرم رو بستم... بعد از رزرو بلیط هم بدون سرو صدا رفتم بیرون... حوصله صحبت با پدر و مادرم رو نداشتم، نمیخواستم چیزی رو براشون توضیح بدم فکر میکردم برای بیرون رفتن باید کلی حرف بزنم تا راضی بشند که دست از سرم بردارند ولی در عین ناباوری دیدم که تمام مراحل خداحافظی در یک کلمه "خداحافظ" خلاصه شد...

به صورتم باند بسته بودم که چهره ام مشخص نباشه اما به هر حال نگاه های سنگین مردم رو نمیشد از خودم دور کنم... وقتی هم که سوار هواپیما شدم نگاه ها ادامه داشت، نفر کنار دستم هم سوال هایی راجع به صورتم پرسید. من هم جواب هایی دادم و در آخر هم خودم رو به خواب زدم تا از این فضولی ها نجات پیدا کنم.

***

باد خوبی میومد و صورت ناهموارم رو نوازش میداد. باندهای صورتم رو از وقتی که وارد روستای پدریم شدم باز کرده بودم، میخواستم واکنش اولیه پدربزرگم رو ببینم. نمیدونستم چطوری خودم رو معرفی کنم، حدس میزدم من رو به خاطر پدرم پس بزنه و اصلا تحویلم نگیره...

خونه پدر بزرگم رو پرسون پرسون پیدا کردم... همه اهل روستا میشناختنش، رفتار روستایی ها با مردم شهر فرق میکرد، همه از دیدن من وحشت میکردند، اما این وحشت با تمسخر همراه نبود، ترحم رو میشد از توی چشم هاشون دید. وقتی بچه هایی که توی کوچه بازی میکردند من رو میدیدند خشکشون میزد ولی حتی یک کلمه هم چیزی بهم نمیگفتند... همین هم خیلی برام جالب بود و از این وضع راضی بودم

خونه پدربزرگم از دور معلوم بود، آجرهای سه سانتی رنگ و رو رفته تنها نمای ساختمان بود یه کم دیگه که جلو رفتم چهره پدر بزرگم رو دیدم که جلوی در روی یه صندلی تاشو نشسته بود انگار منتظر کسی بود... وقتی من رو دید از همان لبخندهای زیبایش که توی عکس ها دیده بودم زد، بلند شد و به طرفم آمد، من رو به سینه خودش چسبوند، سرم رو بوسید و گفت:

"چرا دیر اومدی باباجون... نمیگی بابابزرگت از نگرانی پس میفته."


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی